Wednesday, December 03, 2008
خانم نسبتا مسنی کنارم نشسته، اسمش "جین"ه
سر صحبت رو باز می کنه:
جین: من تو مغازۀ گیاهان دارویی (عطاری؟) کار میکنم
من: چند ساله این مغازه رو دارین؟
جین: اه ، نه ، من صاحب مغازه نیستم، اونجا فروشنده ام
من (به جین ): چه خوب ، هر روز کار می کنین؟
من ( تو دلم): آخی ، طفلکی تو این سن هنوز مجبوره کار کنه
جین: نه ، فقط دو روز در هفته کار می کنم. من قبلا تو کالج مشاور مالی بودم، بعد از بازنشستگی دو سه سالی تو خونه موندم، حوصله-ام سر رفت، حالا برای این که فعال باشم دارم تو مغازه کار می کنم
من (به جین ): خیلی فکر خوبی کردین که دو روز کار می کنین، بیشتر از این خسته میشین
من ( تو دلم): باریکلا ، عجب زن فعالیه ، آفرین
جین : راستش دو روز فقط می تونم کار کنم ، بقیۀ روزا مشغولم ، آخه من دانشجوی سال چهارم Humanities تو دانشگاه هستم
من (به جین ، در حالی که زبونم بند اومده! ): چه عالی.....
من ( تو دلم): خدایا ، یعنی میشه وقتی منم همسن این خانم شدم ، اقلا نصف فعالیت این خانم رو داشته باشم؟

دیگه نمی تونم حرف بزنم، همین جور با چشمای گرد و نگاه پر تحسین فقط نگاهش می کنم و گوش می کنم تا اون همچنان از برنامه های آینده اش برام بگه ......
نظر؟