Wednesday, April 18, 2007
سلام
من برگشتم
باز هم همه چی رو جا گذاشتم و اومدم
چیزایی که هرسال دل کندن ازشون برام سختتر میشه
هوای تهرون هنوز سرد بود، بعضی از شبا بارون می اومد
خیلی وقت بود که بوی خاک بارون خورده نشنیده بودم، عجب حالی میده!
باغچه ها سبز سبز شده بودن، پر از گلهای بنفشۀ وحشی و گوزکلاغ
بوته های یاس زرد و به ژاپنی غرق گل بودن ولی یاسمن ها و شیربرنج ها تازه داشتن جونه می زدن
دست مادر رو می گرفتم - چقدر دستاش کوچولوئن- و با هم تو باغ قدم می زدیم و گلها رو تماشا می کردیم
بیرون خونه،
شاوغی بود و ترافیک سنگین و دود و غوغا
هربار که از خونه می رفتم بیرون
کلی حرص و جوش می خوردم وبا ملت دعوام می شد!
عصرها
با یکی دو تا تلفن
همۀ فامیل - همین هفت هشت نفر باقیمونده- با هم یه جا جمع می شدیم
می گفتیم و می خندیدیم و سر به سر هم میذاشتبیم
یکی دو شب هم با بچه ها جمع شدیم برای مراسم عرق خوری سنتی
بهشت زهرا هم رفتم
نه فقط برای دیدار بابا
که برای بدرقۀ یکی دیگر از اعضای فامیل
در خانوادۀ ما بطورغریبی رسم شده که سالی یکی دو نفر از دنیا بروند
این بار هم نوبت شوهر عمه ام بود
خلاصه، یک ماه در چشم به هم زدنی گذشت

تهران شهر بزرگیست
شهر کثیفیست
شهر شلوغیست
با آدمهای جور واجور
ولی من
دلم برای این شهر و آدمهاش ضعف میره!
نظر؟