سوار وانت دانشکده هستیم
مارگارت غرق نقشه و جهت یابی ، من مست رانندگی در هوای عالی
یک ساعتی طول می کشه تا به شهر مورد نظر برسیم
خیابونهای شیبدار که مارپیچ از وسط جنگل رد میشه
درختهایی که به استقبال پاییز رفته اند
پرچینهای دو طرف جاده که روشون پراز برگهای زرد شده
و آهنگی که از رادیو داره پخش می شه
unbreak my heart"
say you'll love me again
....."
به به
مارگارت می گه :" وای.... چه رمانتیک "
میگم:" آره... فقط کاش به جای تو یکی دیگه اینجا بود"
می خندیم
با پنج تا خونواده قرار داریم تا ازآب چاهشون نمونه برداری کنیم
همشون گفته اند اگه خونه نبودند می تونیم آب رو از شیرهای دم در برداریم
خونۀ اول:
یه خونۀ پر از گل
دم در اولین چیزی که میبینیم یه تابلوی سرامیک هست پر از نقش گل و یلیل
روش به زبون اسپانیولی نوشته " خوش آمدید ، خونۀ من ، خونۀ شماست"
حیف که آدمهای به این با ذوقی منزل تشریف ندارند تا یه گپی بزنیم
خونۀ دوم:
یه خونۀ خیلی ساده و خشک و خالی
اول سگ خونه پارس کنان میاد به استقبال، پشت سرش هم صاحبخونه که یه خانمی هست حدودانود سا له
اینجا دیگه مارگارت باید تنهایی نمونه گیری کنه !!!
خونۀ سوم:
یه خونۀ بزرگ سفید پوشیده در درخت مو
یه استخر شنای کوچولو هم کنارشه
همه جا بوی گاو میاد - قطعا از مزرعۀ روبرو-
درهای خونه بازه و چراغها روشن
ولی هر چی در می زنیم ، صدا می کنیم ، کسی جواب نمیده
موقع رفتن ، وقتی می پیچیم تو جادۀ پشت خونه، صاحبخونه رو میبینیم که تو حیاط عقبی نشسنه!
اصلا حوصلۀ ما رو نداره!!!!!!
خونۀ چهارم:
این دیگه خیلی بزرگه!
تو حیاطش جنگل داره
کسی خونه نیست
از پنجره میبینم که دیوارهای اتاق پوشیده از قفسه های پر از کتابه
به به
چه کیفی می ده یه جا بشینی و کتاب بخونی در حالی که روبروت فقط چمن و درخت پیداست
نه دیواری، نه ماشینی، نه آدمی
خونۀ پنجم:
ته یه جادۀ بن بسته
جلوی خونه پر از گله و کنارش
یه نهر باریک روان زیر درختهای جنگلی
پشت خونه
یه باغچه هست
نه خیلی بزرگ، نه خیلی کوچک
توش لوبیا و گوجه فرنگی کاشته اند
پشتش ، یه تاکستان کوچولو
خانم و آقای میانسالی توش زندگی میکنند
خوشرو و البته خوش صحبت!!!
سه تا پسر دارند که هرکدوم ازدواج کرده اند و رفته اند سر خونه زندگی خودشون
آقای صاحبخونه برای ما تعریف می کنه که مهندس شیمی هست اما هیچوقت کار مهندسی نکرده و الآن رستوران داره
...... عجب، پس نه تنها خونه اش مورد علاقۀ منه ، بلکه کارش هم همونیه که من دوست دارم!!!!!! .......
به زحمت باهاشون خداحافظی میکنیم
- چون انگار خیلی درد دل داشتند و ما هم دیرمون شده بود -
و به سرعت برمیگردیم به سمت دانشگاه
Langley شهر قشنگیه
پر از خونه های بزرگ و خیابونهای باصفا
حتما یه بار دیگه
- این بار برای گردش -
به اونجا خواهم رفت
البته اگه بطلبه !!!!!!
مارگارت غرق نقشه و جهت یابی ، من مست رانندگی در هوای عالی
یک ساعتی طول می کشه تا به شهر مورد نظر برسیم
خیابونهای شیبدار که مارپیچ از وسط جنگل رد میشه
درختهایی که به استقبال پاییز رفته اند
پرچینهای دو طرف جاده که روشون پراز برگهای زرد شده
و آهنگی که از رادیو داره پخش می شه
unbreak my heart"
say you'll love me again
....."
به به
مارگارت می گه :" وای.... چه رمانتیک "
میگم:" آره... فقط کاش به جای تو یکی دیگه اینجا بود"
می خندیم
با پنج تا خونواده قرار داریم تا ازآب چاهشون نمونه برداری کنیم
همشون گفته اند اگه خونه نبودند می تونیم آب رو از شیرهای دم در برداریم
خونۀ اول:
یه خونۀ پر از گل
دم در اولین چیزی که میبینیم یه تابلوی سرامیک هست پر از نقش گل و یلیل
روش به زبون اسپانیولی نوشته " خوش آمدید ، خونۀ من ، خونۀ شماست"
حیف که آدمهای به این با ذوقی منزل تشریف ندارند تا یه گپی بزنیم
خونۀ دوم:
یه خونۀ خیلی ساده و خشک و خالی
اول سگ خونه پارس کنان میاد به استقبال، پشت سرش هم صاحبخونه که یه خانمی هست حدودانود سا له
اینجا دیگه مارگارت باید تنهایی نمونه گیری کنه !!!
خونۀ سوم:
یه خونۀ بزرگ سفید پوشیده در درخت مو
یه استخر شنای کوچولو هم کنارشه
همه جا بوی گاو میاد - قطعا از مزرعۀ روبرو-
درهای خونه بازه و چراغها روشن
ولی هر چی در می زنیم ، صدا می کنیم ، کسی جواب نمیده
موقع رفتن ، وقتی می پیچیم تو جادۀ پشت خونه، صاحبخونه رو میبینیم که تو حیاط عقبی نشسنه!
اصلا حوصلۀ ما رو نداره!!!!!!
خونۀ چهارم:
این دیگه خیلی بزرگه!
تو حیاطش جنگل داره
کسی خونه نیست
از پنجره میبینم که دیوارهای اتاق پوشیده از قفسه های پر از کتابه
به به
چه کیفی می ده یه جا بشینی و کتاب بخونی در حالی که روبروت فقط چمن و درخت پیداست
نه دیواری، نه ماشینی، نه آدمی
خونۀ پنجم:
ته یه جادۀ بن بسته
جلوی خونه پر از گله و کنارش
یه نهر باریک روان زیر درختهای جنگلی
پشت خونه
یه باغچه هست
نه خیلی بزرگ، نه خیلی کوچک
توش لوبیا و گوجه فرنگی کاشته اند
پشتش ، یه تاکستان کوچولو
خانم و آقای میانسالی توش زندگی میکنند
خوشرو و البته خوش صحبت!!!
سه تا پسر دارند که هرکدوم ازدواج کرده اند و رفته اند سر خونه زندگی خودشون
آقای صاحبخونه برای ما تعریف می کنه که مهندس شیمی هست اما هیچوقت کار مهندسی نکرده و الآن رستوران داره
...... عجب، پس نه تنها خونه اش مورد علاقۀ منه ، بلکه کارش هم همونیه که من دوست دارم!!!!!! .......
به زحمت باهاشون خداحافظی میکنیم
- چون انگار خیلی درد دل داشتند و ما هم دیرمون شده بود -
و به سرعت برمیگردیم به سمت دانشگاه
Langley شهر قشنگیه
پر از خونه های بزرگ و خیابونهای باصفا
حتما یه بار دیگه
- این بار برای گردش -
به اونجا خواهم رفت
البته اگه بطلبه !!!!!!