Saturday, August 20, 2005
پنج سال گذشت......

پنج سال پیش تو یه همچین روزی
غرق در اشک و بوسه
هر کس و هرچیزی که در ایران داشتم رو گذاشتم و
چشم به سوی آینده
پرواز کردم به اینجا

همینجا بود که برای اولین بار طعم استقلال رو چشیدم
همینجا بود که فهمیدم چه موقع شادی، چه موقع غم
باید یکی کنارت باشه که بتونی بغلش کنی
همینجا بود که دیدم تنهایی سر سفرۀ هفت سین نشستن چه دردی داره
همینجا بود که صبور بودن رو یاد گرفتم
.....
.....
.....
اینجا بود که سی ساله شدم

پنج سال گذشت
اصلا هم زود نگذشت
بابا همیشه حسابش رو داشت
حساب روزهای دوری رو
ولی الان دیگه هیچ کس نمی شماره
هیچ کس به جز خودم
......
نظر؟