برگشته.......
بعد از چهارده سال که از هم بی خبر بودیم ، برگشته
اول میشینیم برای هم خلاصه ای از این سالها میگیم
اون از این که پس از هفت سال زندگی مشترک، دو سال پیش جدا شده
من از آدمهایی که تو این مدت تو زندگیم اومدن و رفتن
اون از این که چطوری پدرش رو پارسال از دست داده
من از این که چطوری پدرم روهشت ماه پیش از دست دادم
اون از این که از خونه ای که در همسایگی ما بود نقل مکان کردن
من از این که ما هنوز تو همون خونه هستبم هرچند که بدون بابا صفاش رو از دست داده
اون از این که اینجا یه لیسانس دیگه هم گرفته و حالا داره کار میکنه
من از این که تا چند ماه دیگه درسم تموم میشه
....
ازش نه می پرسم که چرا رفت و نه می پرسم که چرا برگشت
فقط بهش میگم که خیلی خوشحالم که پیدا شده
اونم میگه که تو این مدت خیلی وقتا به فکر من بوده و حتی بعضی شبا خواب من رو می دیده
....
بعد نشستیم و از قدیما گفتیم
از معلمهای دبیرستان ، از شیطنتهایی که تو راه مدرسه به خونه میکردیم، از کلاس نقاشی که میرفتیم، ازپارک ملت که هر روز صبح اونجا بدمینتون بازی میکردیم،از ترم اول و دوم دانشگاه که- علی رغم این که اون فیزیک دانشگاه تهران میخوند و من مهندسی شیمی شریف- سر کلاسهای هم میرفتیم، از آوازهای دسته جمعی که می خوندیم باآهنگ پیانو ی رضا و ضرب نوید، از مهمونیهایی که اون موقع میرفتیم و آدمهایی که میشناختیم،
.....
از همه چی
.....
انقدر گفتیم و انقدر خندیدیم
انگار همۀ این اتفاقها همین دیروز افتاده
انگار همۀ این کارهارو همین دیروزکردیم
انگارهنوز همون دو تا دختر بیست ساله ای هستیم که وقتی که از هم جدا شدیم بودیم
تمام چهارده سال در ساعتی محوشد
...
حالا با هم در ارتباطیم
به هم ای میلی میزنیم و گاهی تلفنی
...
وقتی دلها با هم نیست صد متر کوچه هم "فاصله" حساب میشه
وقتی دلها با هم هست چندین کیلومتربین اتاوا و ونکوور هم" فاصله" ای ایجاد نمی کنه
بعد از چهارده سال که از هم بی خبر بودیم ، برگشته
اول میشینیم برای هم خلاصه ای از این سالها میگیم
اون از این که پس از هفت سال زندگی مشترک، دو سال پیش جدا شده
من از آدمهایی که تو این مدت تو زندگیم اومدن و رفتن
اون از این که چطوری پدرش رو پارسال از دست داده
من از این که چطوری پدرم روهشت ماه پیش از دست دادم
اون از این که از خونه ای که در همسایگی ما بود نقل مکان کردن
من از این که ما هنوز تو همون خونه هستبم هرچند که بدون بابا صفاش رو از دست داده
اون از این که اینجا یه لیسانس دیگه هم گرفته و حالا داره کار میکنه
من از این که تا چند ماه دیگه درسم تموم میشه
....
ازش نه می پرسم که چرا رفت و نه می پرسم که چرا برگشت
فقط بهش میگم که خیلی خوشحالم که پیدا شده
اونم میگه که تو این مدت خیلی وقتا به فکر من بوده و حتی بعضی شبا خواب من رو می دیده
....
بعد نشستیم و از قدیما گفتیم
از معلمهای دبیرستان ، از شیطنتهایی که تو راه مدرسه به خونه میکردیم، از کلاس نقاشی که میرفتیم، ازپارک ملت که هر روز صبح اونجا بدمینتون بازی میکردیم،از ترم اول و دوم دانشگاه که- علی رغم این که اون فیزیک دانشگاه تهران میخوند و من مهندسی شیمی شریف- سر کلاسهای هم میرفتیم، از آوازهای دسته جمعی که می خوندیم باآهنگ پیانو ی رضا و ضرب نوید، از مهمونیهایی که اون موقع میرفتیم و آدمهایی که میشناختیم،
.....
از همه چی
.....
انقدر گفتیم و انقدر خندیدیم
انگار همۀ این اتفاقها همین دیروز افتاده
انگار همۀ این کارهارو همین دیروزکردیم
انگارهنوز همون دو تا دختر بیست ساله ای هستیم که وقتی که از هم جدا شدیم بودیم
تمام چهارده سال در ساعتی محوشد
...
حالا با هم در ارتباطیم
به هم ای میلی میزنیم و گاهی تلفنی
...
وقتی دلها با هم نیست صد متر کوچه هم "فاصله" حساب میشه
وقتی دلها با هم هست چندین کیلومتربین اتاوا و ونکوور هم" فاصله" ای ایجاد نمی کنه